از بسترِ نرمَش به خاکسترِ گرمش نشاند
ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح. صاحب دلی برو بگذشت و گفت:
زورت ار پیش میرود با ما
با خداوند غیب دان نرود
زورمندی مکن بر اهلِ زمین
تا دعائی بر آسمان نرود
حاکم از گفتنِ او برنجید و روی از نصیحتِ او در هم کشید و برو التفات نکرد، اَخذتهُ ألْعزَّةُ بِألْاثمِ، تا شبی که آتشِ مطبخ در انبارِ هیزمش افتاد و سایرِ املاکش بسوخت و از بستر نرمش به خاکسترِ گرم نشاند. اتفاقاً همان شخص برو بگذشت و دیدش که با یاران میگفت: ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد. گفت: از دودِ دلِ درویشان.
به هم بر مکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم بر کند
چه سالهای فراوان و عمرهای دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت
چنان که دست بدست آمده ست مُلک به ما
به دست های دگر همچنین بخواهد رفت
گلستان سعدی، تصحیح دکتر غلامحسین یوسفی، باب اول، حکایت ۲۶