- ب ب +

وصیت همین یک سخن بیش نیست

ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد
طلب ده درم سنگ فانید کرد
 
ز راوی چنان یاد دارم خبر
که پیشش فرستاد تنگی شکر
 
زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود؟
همان ده درم حاجت پیر بود
 
شنید این سخن نامبردار طی
بخندید و گفت ای دلارام حی
 
گر او در خور حاجت خویش خواست
جوانمردی آل حاتم کجاست؟
 
چو حاتم به آزادمردی دگر
ز دوران گیتی نیامد مگر
 
ابوبکر سعد آن که دست نوال
نهد همتش بر دهان سؤال
 
رعیت پناها دلت شاد باد
به سعیت مسلمانی آباد باد
 
سرافرازد این خاک فرخنده بوم
ز عدلت بر اقلیم یونان و روم
 
چو حاتم، اگر نیستی کام وی
نبردی کس اندر جهان نام طی
 
ثنا ماند از آن نامور در کتاب
تو را هم ثنا ماند و هم ثواب
 
که حاتم بدان نام و آوازه خواست
تو را سعی و جهد از برای خداست
 
تکلف بر مرد درویش نیست
وصیت همین یک سخن بیش نیست
 
که چندان که جهدت بود خیر کن
ز تو خیر ماند ز سعدی سخن
 
سعدی » بوستان » باب دوم در احسان